قصه «برایم تمشک بیاور» کلاس دوم
نویسنده: سرور کتبی
تصویرگر: حدیثه قربان
نشر: شبکه رشد
نویسنده: سرور کتبی
تصویرگر: حدیثه قربان
نشر: شبکه رشد
به... چه بویی! بوی
تمشک
از کجا می آید؟
لاکپشت کوچولو به دنبال بو از دامنهی کوه بالا رفت. رفت و رفت تا به یک پل طنابی رسید که بین دوتا کوه بود. یک بوتهی بزرگ تمشک آن طرف پل بود.
-وای... چه تمشکهایی! از آن دور هم برق می زنند.
لاکپشت کوچولو یک قدم روی پل برداشت، اما چی شد؟
پل تند و تند شروع کرد به لرزیدن. چرا؟ چون پل طنابی بود و حتی با باد هم میلرزید.
-وای... چه پل ترسناکی!
لاکپشت کوچولو برگشت و با غصه گفت: «من نباید تمشک بخورم.»
تاپ... تاپ... تاپ... صدای چی بود؟ خرگوشی دواندوان از راه رسید. دواندوان از پل گذشت و خودش را به بوتهی تمشک رساند.
لاکپشت داد زد: «آهاااای ... برای من هم تمشک بیاور!»
اما صدای او در باد گم شد.
گام... گام... گام... صدای چی بود؟ سنجابی دواندوان آمد.
تند از پل گذشت و به بوتهی تمشک رسید.
لاکپشت داد زد: «آهاااای ... برای من هم تمشک بیاور!»
اما سنجاب هم صدای او را نشنید.
لاکپشت غصهاش شد. گریهاش گرفت. با خودش گفت:
«نه، من نباید تمشک بخورم.»
می خواست به خانه برگردد که حلزونی از راه رسید و گفت: «می خواهی بروی آن طرف پل؟
خوش به حالت. کاش من هم مثل تو شجاع بودم، اما من می ترسم از این پل بگذرم... من...»
لاکپشت می خواست چیزی بگوید، اما حلزون ادامه داد:
«من خیلی تمشک دوست دارم، ولی این پل خیلی تکان می خورد.»
و قبل از این که لاکپشت حرفی بزند، حلزون پرید روی لاک او و گفت: «یک فکری دارم. من هم با تو می آیم.
تو را محکم می گیرم که نیفتم. چشمهایم را می بندم که نترسم. مواظب من باش. تو خیلی شجاعی... آخ... چه تمشکهایی!
چه بویی دارند!»
لاکپشت به بوتهی تمشک نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و پا روی پل گذاشت. یک قدم... دو قدم... سه قدم... ده قدم...
لاکپشت با حلزون بر پشتش، به آن طرف پل رسید و تا توانست تمشک خورد.
